گاه می توان...

گاه می توان آرام شد
از حضوری که فرسنگ ها فاصله دارد
گاه میتوان گم شد
در سیاهی چشمانی که دیده نمیشوند
و مسحور آواهایی شد که شنیده نمیشوند
گاه میتون حس کرد
التهاب دست هایی را که به سویت دراز نمیشوند
و پناه یافت در مامن آغوشی که هیچ گاه گشوده نمیشود
بیش از اینها هم میتوان
داستانهایی را خواند که نوشته نمیشوند
و مغلوب بازیهایی شد که هرگز آغاز نمیشوند
آری، اینست تکرار غریبانه ما
چرا که ما هیچ وقت من و تو نبوده ایم
از ازل یکی بوده ایم
و پیش خواهیم رفت
به سوی ابدیتی که دوباره یکی شویم
.....................
خدیجه. ن




۳ نظر:

  1. شبنم عزيزم
    اولندش ازين طرفا؟
    از تابستون كه رفتي ديگه پشت سرتم نيگا نكرديا!! چي شده كه يادمون كردي؟
    دومندش نه، كار يكي از دوستاي خودمه
    متناسب با حال و هوا اين شعرو گذاشتم
    اگه شعري، قطعه ادبي اي چيزي داري بياري برام خوشحال ميشم
    سلام هم يادم رفت
    سلام
    :)

    پاسخ دادنحذف