مگر میکرد درویشی نگاهی، در این دریای پر در الهی
کواکب دید چون درّ شب افروز، که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندای، زبان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید، بر این درگه شبی بیدار باشید
رخ درویش بی دل زان نظاره، ز چشمش درّ فشان شد چون ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار، زبان بگشاد چون بلبل به گفتار
که یا رب بام زندانت چنین است؟که گویی چون نگارستان چین است
ندانم با ایوانت چه سان است، که زندان تو باری بوستان است
که داند این کله داران افلاک، کمر بسته چرا گردند بر خاک
که داند این کله داران زرین، چرا گردند در نه قبه چندین
در این دریا چرا غواص گشتند، سماعی نیست چون رقاص گشتند
هزاران برگشتند بر هم، یکی افزون نمیگردد یک کم
دمی زیشان یکی از پای ننشست، که تا خود کی دهد مقصودشان هست
خموشانند سر در ره نهاده، زبان ببریده و در ره فتاده
شبان روزی از آن در جست و جوی اند، که تا محشر به جان جویای اویند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر